اگه حوصله ي حرفامو ندارين،پيشنهاد ميكنم سريع بريد سراغ داستان كوتاه.
متاسفانه ديروزفرصت نشد چيزي بنويسم.الآنم تازه فيشهاي جعبه لايتنر رو خوندم.اومدم سراغ كامپيوترو يه سري هم به نت زدم.
برادرم (ح)،يه تصنيف از استاد شجريان واسم ميل كرده بود كه به دليل سرعت فوق العاده ي اينترنت خونه،تصميم گرفتم هروقت فرصت شد برم كافي نت و دانلودش كنم.
دو تا نظر هم از مجيد واسه پست اول وبلاگ داشتم كه يكيشو تاييد كردم و دوميش يه كم شخصي بود و غير قابل انتشار(شرمنده مجيد جان).

ديروز:
ديروز دير بيدار شدم.حدود 9:30.آخه شب قبلش با يكي دو تا ازدوستام تا ساعت دو شب چت كردم.يكي از همون دوستام ،قرار شد اون شب در مورد موضوعي واسم ميل بفرسته.و ديروز صبح بعد از خوردن صبونه(تخم مرغ شيرين) كامپيوترو روشن كردم و ميلو خوندم.حرفاي دوستم جالب و آموزنده بود.تا حدود 11:30 نوشتن و فرستادن جوابش طول كشيد.بعد فيشهاي خونه ي يك لايتنرو خوندم،بعدش ناهار،درس،خواب،انتخاب واحد،عصرونه،درس،ورزش،حمام ،شام و خواب .خيلي روتين و مشخص.
ديروز اتفاق جالبي افتاد.بازم مثل هميشه دانشگاه لرستان،موقع انتخاب واحد ابتكار به خرج داده بود.البته هدف دانشگاه لرستان،ايجاد تنوع و غافلگيري دانشجوهاست.و سطح اين غافلگيري اونقدر بالاست كه دانشجو هيچ عكس العملي نمي تونه نشون بده.
تو چارتي كه اوايل دوره ي كارشناسي به ما داده بودن،درس "رياضي 2"،به عنوان پيش نياز "مخابرات" تعيين شده بود كه با عمل مبتكرانه ي مسوولين دانشگاه ،اين پيشنياز شده بود "آمار و احتمالات".
از اونجايي كه من،آمارو پاس نكرده ام، نمي تونم "مخابرات" رو انتخاب كنم.و درآستانه ي عصبي شدن قرار گرفتم.اما چون به خودم قول داده بودم به هيچ عنوان و درمورد هيچ موضوعي عصبي نشم.يه بار ديگه درسايي رو كه ميتونستم انتخاب كنم بررسي كردم و متوجه شدم كه اين تغيير،كاملا ً به نفع منه و اين بار دانشگاه ما اقدمشون جدا ً غافلگيرانه بوده.(البته به نظر من، اينم يكي از اون حال دادنهاي خدا بود كه هميشه به فكرمن بوده و منو شرمنده ي خودش كرده)
ديروز كلا ً روز معمولي اي بود و جز برنامه ي درسيم (كه يه كم ناكامل بود)بقيه ي اتفاقاتش خوب و البته معمولي بود.
امروز:
امروز هم روز خوبي بود.صبح حدود 8 بيدار شدم و تا الآن (ساعت 19)همه چيز خوب بوده ولي باز هم روتين و معمولي.
من الآن ميخوام عصرونه بخورم و بعدش فصل جديد رياضي رو شروع كنم.
خب،بعد عصرونه بازم كاراي روتين هرروز ادامه داشت تا الآن كه ساعت 11:23 شبه.
امروز وقتي داشتم درس مي خوندم صداي تلويزيونو شنيدم و متوجه شدم كه برنامه ي تازه ها يه رفتگرو دعوت كرده.يه آدم بيچاره كه فقط 160 هزار تومن حقوق ميگرفت وبا اضافه كاري ،200 هزار تومن.يعني بيگاري واقعي،اونم تو مملكتي كه ادعاي اسلامي بودن داره.به به چه اسلامي...
بگذريم،اصلا ً‌ دوست ندارم وارد فاز سياسي بشم وبايد بگم يه چند وقتيه توبه كردم.حتي اعتماد ملي روبا همه ي جذابيتي كه داره ،واسه خودم ممنوع كردم.ديگه صفحه ي 120 به بعد تلتكست شبكه ي دو رو هم نمي خونم.و تصميم گرفتم فقط وفقط كارايي رو انجام بدم كه به اهدافم ربط داره.تلويزيون رو تقريبا ً تعطيل كرده ام جز برنامه ي "دكتر ابراهيم ميثاق" كه بعدا ً‌ حتما ً‌ در موردش مي نويسم.
راستي،امشب به اين نتيجه رسيدم كه كمبود وقت، نمي ذاره كه بيشتر از سه مطلب تو طول هفته واسه وبلاگ بنويسم.واسه امشب هم كافيه.فقط داستان كوتاهها يادتون نره.جدا ً باحالن.
داستان كوتاه:

درس اول:يه روز مسوول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»… پوووف! منشي ناپديد ميشه… بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!… من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه… بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه… مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!
نتيجهء اخلاقي اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!


درس دوم: من خيلي خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم… والدينم خيلي کمکم کردند… دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود… فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم… يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي… سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم… اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم… وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… يهو با چهرهء نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي… ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم… ما هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيم… به خانوادهء ما خوش اومدي!
نتيجهء اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد


These icons link to social bookmarking sites where readers can share and discover new web pages.
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Mixx
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • Spurl
  • StumbleUpon
  • Technorati